فریاد سکوت
ادبی / داستان /دل نوشته ها

چگونه به خدا برسم؟

لوکاس راهب به همراه شاگردش از دهی میگذشت . پیرمردی از او پرسید : ای قدیس ، چگونه به خدا برسم ؟ لوکاس پاسخ داد : خوش بگذران و با شادی ات خدا را نیایش کن .و به راه خود ادامه دادند . کمی بعد به مرد جوانی برخوردند . مرد جوان پرسید : چه کنم تا به خدا برسم ؟ لوکاس گفت : زیاد خوش گذرانی نکن . وقتی جوان رفت ، شاگرد از استاد پرسید : بالخره معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه :لوکاس پاسخ داد : (سیر و سلوک روحانی مثل گذشتن از یک پل بدون نرده است که روی یک دره کشیده شده باشد . اگر کسی بیش از حد به سمت راست کشیده شده باشد می گویم به طرف چپ برود و اگر بیش از حد به طرف چپ گرایش داشته باشد ، می گویم به سمت راست برود . این باعث می شود از راه منحرف نشویم و در دره سقوط نکنیم .)


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 1 دی 1390برچسب:, توسط طاهر خیری

 

دنياي من تو بودي
روياي من تو بودي
گمشده ام تو بودي
تو كه دوسم مي داشتي
اوني بودم كه خواستي
گفتي فراموشت كنم
گفتي ازت دل بكنم
گفتي ازت راضي ام
گفتي كه احساسي ام
گفتي باهام مي موني
تا كه تنها نموني
دلتنگ خنده هاتم
تشنه اون چشاتم
نزاشتي تا صدات كنم
دوس داشتنو نجوا كنم
كه جونمو فدات كنم
رسم وفا يادت بدم
عشقو برات معني كنم
شبا همش دلتنگتم
روزا همش به يادتم
ساده و بي ريا بودم
عاشق بي ادعا بودم
ميخام كه فرياد بزنم
بهت بگم دوست دارم
شعر از طاهر خیری

نوشته شده در تاريخ جمعه 27 آبان 1390برچسب:, توسط طاهر خیری

 

نمی دانم چه سرنوشتی خواهم داشت چگونه خواهم مرد و چه تعدادی بر مزارم خواهند گریست.اما مرگ با عزت را دوست دارم.مرگی که با رفتنم نام نیکی از من به یادگار بماند و برای رفتنم همگان افسوس بخورند.

نمی دانم مردم درباره من چگونه می اندیشند و چه قضاوتی می نمایند.

نمی دانم او که عاشقش بودم چه می کند.او که رسم وفاداری به جا نیاورد و درکی از عشق نداشت.من او را بخشیده ام گرچه او هیچ گناهی نداشت.من هم گناهی نداشتم.انگار رسم دنیا این است که عاشقان بهم نمی رسند.بی تفاوتی او و اینکه چقدرراحت دلی را شکست و به عهدش وفا نکرد عذابم می دهد.او که احساساتم را به بازی گرفت و رویاهایم را به کابوس های شبانه مبدل ساخت.

زندگی می کنم اما دلم شکسته و روحم خراش برداشته است.عاشق هستم اما به هر که دل بستم دل شکست انگار که جز دل شکستن چیز دیگر بلد نیستند.

می نویسم و به رویاهایم می اندیشم و به ستارگانی که تنها دل خوشی شبانه تنهایی ام هستند می نگرم.انگار باز هم باید به دنبال گمشده ام باشم.گمشده ای که نمی شناسمش.


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 11 آبان 1390برچسب:, توسط طاهر خیری

 

دوست دارم باهام بمون

پس همیشه اینو بدون

وقتی که تنها میشم

محو تماشات میشم

افسون نگات ماتم میکنه

برق چشات جادوم میکنه

اگه بگم فدات شم

قربون خندهات شم

تمنای دلم تو هستی

گم شده ام تو هستی

حرف دلم همینه

باورم کن همیشه


نوشته شده در تاريخ جمعه 6 آبان 1390برچسب:, توسط طاهر خیری

 

روزی خواهی آمد

و من

غم هایم را به باد خواهم داد

کلبه ای خواهم ساخت

رو به ساحل خوشبختی

روزی خواهی آمد

من

در تو گم خواهم شد

و من و تو

فصل اول کتاب زندگی را ورق خواهیم زد


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:, توسط طاهر خیری

 

نجیب زاده ای در آغوشم

 

به تيرگي شب نگاه كن كه روزم را احاطه كرده و از غبار چشمانم آويزان شده

دلم فريادي مي خواهد كوه لرزان و مرثيه اي كه بي رحمان را به گريه بنشاند

كاش

يك ليوان چاي كنارم بود تا سرمايي كه در وجودم تزريق كردي را خنثي كند

اصلن مي داني؟

من يك بيمارم...

اما مي توانم غذا بپزم.بخندم و آغوشت را گرم كنم

دكتر مي گويد: دل درد دارم

او راست مي گويد دلم درد دارد

دردي كه گريبانگيرت مي شود حتا اگر در خانه اي از زمرد زندگي كني و من در همين خانه ي بي سقف از تو خوشبخترم زيرا از تمام استخرهايي كه هوس شنا داري و واژه هايي كه شكل حقيقي ندارند بيزارم

آري

درد من درد ماهی برکه ایست که وقتی از آب جدا می شود می میرد.

هنوز آغوشم بوي تو مي دهد

بوي نجيب زاده اي كه در خيالم اولين فرزند را از او باردار مي شوم و دردهاي زايمان را در رختخوابش ناله مي كنم و به همه مي گويم تكيه گاهم از محكمترين سنگ ها بنا شده

اما افسوس كه هيچ كجاي قصه ها نخواندم نجيب زاده اي دختر ساده اي را به همسري اختيار كند آن هم اگر دوره گرد باشد

اما با اينهمه امروز هم از تو خوشبخترم زيرا شخصيت يك رمان تراژدي را زندگي مي كنم و هر كسي مي خواند گريه مي كند

راستي

به وسعت دريا اشك مي ريزم و به تعداد اشكهايم دوستت دارم

بگذريم

احساس يك دوره گرد را كسي باور ندارد جز خدايي كه او را خلق كرده

حال مرا مي شناسي

من دوره گردي هستم كه هدفت قلبم را نشان رفت و هيچ پزشكي قادر به مداوايم نبود

 

اگر اين نامه بدستت رسيد لبخند بزن زيرا لبخندت را دوست دارم

                              ------------------------

باد بشدت به چهره ي پژمرده و گريان آيسودا پاشيد

دستش را جلوي صورت گرفت و نامه با جهشي به هوا پريد و در ميان جاده فرود آمد

بسختي بلند شد و پول هايي كه از فروختن گل بدست آورده بود از روي پيراهن بلندش به زمين ريخت و بسرعت در ميان باد مي دويد

در يك لحظه سكوت خيابان با ترمز ماشين و جيغ زني در هم شكست

عده ي زيادي اطراف او حلقه زدند او كاملن بي جان در خون مي غلتيد

در بين جمع دختری گريان به سمت او رفت و نامه را از ميان انگشتانش قاپید و بر پيشاني اش بوسه زد و آرام نالید:

 

 

بالاخره سورنا تو را کشت در طوفانی که شعله ی تو و نامه ات را خاموش کرد.

 

نویسنده:سمیه رضایی اصل

 

 


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:, توسط طاهر خیری

صفحه قبل 1 صفحه بعد